سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

وسیع باش .. و تنها و سر به زیر و سخت ...

    نظر

عکس توی گوشی خوشرنگ صورتی اش را که نشانم می دهد، با تعجب تکرار می کنم :

هنوز هم باورم نمی شود ...

 

 

 

می گوید :

وسیع باش

و

تنها

و

سر به زیر

و

سخت

..

 

 

 

 

 

یعنی باید اینقدر سخت باشم ؟!

 

تو چقدر بزرگ شده ای ..

و چقدر وسیع

و تنها

و سربه زیر

و سخت ...

 

اصلا بعد از حرف های تو بود که رفتم و دفترچه ی دلنوشته هایم را گذاشتم در غیرِ قابل ِ دسترس ترین نقطه ی غیرِ قابل استفاده ترین کمدم ..

و حتی یک بار دیگر هم حاضر نیستم بخوانمشان .

تا مبادا روزی به دلم بیفتد که روزهای پشت سرم چقدر تکراری و یکنواخت بوده اند ..

و دلم بخواهد همه دفترچه های دوست داشتنی ام را در یک آن پاره شده در سطل زباله اتاقم ببینم !..

و من اصلا دوست ندارم بزرگ شوم .

و بشوم یک نوزده ساله ی منطقی .

می فهمی ؟!

 

و دوست دارم مثل آن دختر سابق تو باشم ..

مثل خودم .

و با هم بنشیم و از بی منطق ترین احساسات دنیا حرف بزنیم

و ساعت بگوییم و بگوییم ...

 

دوست دارم که فکر کنیم برای پی بردن به وجود خدا هیچ فلسفه ی پیچیده ای نیاز نیست ..

تنها لازم است تا بنشینی و دفترچه ی روزمرگی های بزرگ شدنت را بخوانی .

تا بفهمی که خداوند چقدر قادر است .

و بفهمی که می تواند از گذشته ی تو با تمام احساسات کودکانه ات ، چه انسان با ثبات محکمی بسازد ..

و در روند بزرگ تر شدنت ، چه تغییراتی را در تو ایجاد کرده است.

 

 

اما حالا تو آنقدر بزرگ شده ای که داری وارد جامعه ای بزرگ تر از مدرسه می شوی.

و اینقدر بزرگ شده ای که من دیگر نمی توانم با تو از آن جامعه کوچک حرف بزنم .

تو متعلق به یک اجتماع بزرگ تری ...